مامان دیشب می گه :
می خواستم برم قهوه بخرم
پول نداشتم.
بعد هم می گه شعر شد. بنویسمش . بهش می گم خب برو وبلاگ بزن زن!
دکتر که نرفته ام. انگار دارن از توی مغزم یه چیزی رو می کشن بیرون . سرم گیج می ره . این دختره همکارم هم همه اش مریضه. این دفعه عفونت معده. دو روزه که نیومده.
عروسی پسرعمه محترم روز پنج شنبه جاده چمخاله. هنوز نتونستم دستم رو اپیلاسیون کنم. لباس هم ندارم . هیچ دل ام نمی خواد برم . اون هم بدون تو. توی خر. توی رفیق. توی همه خوشی ها و رازها. توی نازکردنها و نازکشیدنها. توی آغوش.
با این گلودرد و سردرد به زودی پریود هم می شم. جشن تکمیلی می شه خدائیش.