ساعت داره ۴ می شه بعد از یک روز مطلقاً بیکار و به طالت گذشته می رم خونه.
مکالمات دیروز:
تگرگ: خسته ای؟ اشکال نداره بریم کارواش؟
خزر: نه، من که خسته نیستم.
تگرگ: خب احمقی اگه بعد از ده ساعت بیکاری خسته نیستی.
خزر: راستی ها! حق با توئه.
امروز که دیگه کاملاً حق با توئه دوست من.
هیچ وقت فکر نمی کردم من به این کوچولویی بشم پناه یه آدمی که همه چی اش از من گنده تره.
این رو که می شنوم یه رگی پشت گردنم حسابی شروع می کنه به نعره زدن و جای تو رو خالی می کنه