خزر: من خوشبختم.
تگرگ (با ناباوری و یه لبخند گنده): واقعاً خوشبختی؟
و زخمهای من همه از عشق است. از عشق. از عشق. از عشق
صبح ساعت یه ربع به هفت بیدار شدم. سعی کردم خیلی سروصدا نکنم که بیدار نشه ولی بیدار شد و با خوش اخلاقی کامل از من خداحافظی کرد. من هم تا سر جلال پیاده رفتم. بعد خیلی صرفه جویانه و با احساس رضایت کامل سوار اتوبوس شدم و تا فاطمی اومدم بعد هم باتاکسی تا دم شرکت. ۸:۲۰ کارت زدم که اصلاً رکورد بدی نیست!
پیاده روی صبحانه چسبید و عاشق ام که توی تخت اش خواب بود.
چون به لبش می رسی
جان بده و دم مزن
کامنتهای روی یادداشت اخیر یداله رویایی رو می خونم و احساس نومیدی و درماندگی مفرطططططططط توی این خراب شده .
دیروز نبش میدون انقلاب یه ساعتی رو دیدم توی دست یه پیرمرد که نشسته بود دور میدون و می خواست بفروشدش . فکر کنم ساعته هنوز حرارت بدن و بوی پیرمرده بهش بود.
دیگه نمی دونم چی باید گفت
مزد چنین عاشقی
نقد روان دادن است