In The Station Of Metro
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است.
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد
زیبا میشود.
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر/به او واگذار کن.
از هزاران زنی که فردا پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
عباس صفاری
- از سر کار زنگ زده ام و برایش شعر می خوانم حس عجیب توی ساقهای پایم می پیچد. کرخت می شوند و انگار گره های عمیق توی ماهیچه های تن ام شکل می گیرند.
- آغوش اش را با همه ذرات تن ام همین جا توی این لحظه بی ربط حس می کنم.
- فکر می کنم که عاشقی چه مخدر خوبی شده است. برای من و برای او. پناهگاه و کاشانه و مخفیگاه و همه چیز.
- آخرین شعر توی دیوان فروغ .درباره نگه داشتن لحظه وقتی سر او روی پای زن است و زیر آفتاب به خواب رفته. درباره امکان نگه داشتن عشق. انگار مومیایی اش کرده باشی. به این فکر می کنم که حتی فروغ بزرگ هم نیاز داشت که آن لحظه را نگه دارد و زمان را بمیراند.
- هنوز به شدت خوابم می آید.
- می گویم نکند این عشق تو را متوقف کند یا مرا و این عمیقاْ نگران ام می کند. دغدغه های انسانی تو را و بسیار ندانسته های مرا بپوشاند که اگر اینطور باشد من تنهایی همه ی لحظه ها را می پسندم که عشق لحظه ای است که دو خورشید به هم خیره شدند . خورشید اگر نباشم نورت کور می کندم آفتاب.
- دوست داشتی که من خودم را توی تخت کش می دادم و با لذت می گفتم من عاشق آفتاب ام.
دیشب تا وقتی خودش خوابش نمی اومد نه لامپ رو خاموش کرد، نه صدای تلویزیون رو کم کرد. من هم بیدار شده بودم یعنی دقیقاً به خاطر صدای تلویزیون بیدار شده بودم و دیگه خوابم نمی برد وقتی پا شدم دیدم ساعت ۷:۲۵ است. راس می گه من وقتی نمی تونم بخوابم پاچه می گیرم ولی آخه واقعاً فکر می کنم کارش خیلی بد بود.
از اون بعید بود خیلی. چی بگم دیگه.