پنج شنبه بعد از این که یک ساعت تمام با دی وی دی پلیر عزیز ور رفتیم موفق شدیم :
No Country For Old Men رو ببینیم وقتی تموم شده بود ما عین جن زده ها میخ شده بودیم.
دیشب قبل از این که این درد وحشتناک شروع بشه یه کتاب خوندم به اسم سیاهاب. اولاً که طرف اصلاً ایده زمان رو له کرده بود. یعنی اگه واقعاً خودت رو در مقابل اش شل نمی کردی اصلاً نمی تونستی تا آخر ادامه اش بدی . یه نقد آورده بود غبرایی ته اش که توش نویسنده هه گفته بود که اتفاق این کتاب واقعی ئه. داستان یه دختر آمریکایی بیست و شش سال و هشت ماهه و یه سناتور . حالا می خوام این داستان واقعی رو پیدا کنم.
فعلاً.
پ.ن: دل ام از دیشب به شدت درد می کنه . حالا باز خوبه این قضیه تا تعطیلات تموم می شه!
آخی خزر جونم ، خوبه تا تعìلات حالت خوب می شه ، یکم به فکر ما بیچاره ها باش!!
آپ خواستگاری اومد!
عزیزم من هنوز در بهشتم و از بهشت می نویسم
اینجا همه چیز خوب است هوا یه کم سرد شده اما خوب بهتر از گرمای زود هنگام است
در حالی که بستنی تولد دوستم رو می خورم برای تو هم می نویسم.
نگفتی رشته ات چیه؟